رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

تولد رادوین گل پسرم

سلام همه عشق مامان  بلاخره به روز تولدت رو رسید و من با کمک بی منتهای بابا تونستم برات تولد بگیرم  خیلی سخت بود ولی بلاخره دو تا مهمونی تولد با که یکی با حضور خانواده من و یکی با حضور خانواده بابارضا بود به خوشی و سلامتی برگزار شد  تم تولدت رو امسال ملوان انتخاب کرده بودم  راستش و بخوای یه عالمه فکر و ایده تو ذهنم بود ولی خوب با اوضاع دستم زیاد اوضاعم مساعد نبد  ولی خوب باز هرکی اومد خونه از تزیینات خوشش اومد  دست مامانی عصی هم درد نکنه که حسابی سنگ تموم گذاشت و کمکم کرد . راستی امسال هر دو تا کیک تولدت رو هم خودم درست کردم . سخت بود و لی به عشق تو هر سختی دلنشین میشه  روز اول یک ...
23 مرداد 1395

جشن تولد گل پسرم

رادوين  عزيزم سلام عزيز دوردونه مامان  اي همه جون من  نمي دوني كه چه قدر برام مهمي و حاضرم براي داشتن تو همه كاري بكنم  دستم اوضاعش خيلي بد تر شده و دوباره مجبور شدم فيكسش كنم و حتي آمپول تزريق كنم و مسكن بخورم  ولي قرار شد به كمك بابا رضا و ماماني جشن تولد شما رو برگزار كنيم. اميدوارم حداقل جشن خوبي برات بشه  دلم مي خواست خيلي كارها برات انجام كه نشد پسرم من و ببخش قربونت برم كه هر كي ميگه دستم چي شده . تو ميگي من بدو بدو كردم داشتم مي خوردم زمين مامان منو گرفت دستش بد شد كه ديگه نمي تونه بياره بالا خيلي دوست دارم 
20 مرداد 1395

اولين سوره قرآن

عزيز دلم سلام نمي دوني چه قدر سوپرايز شدم وقتي برام دست و پا شكسته سوره توحيد رو خوندي  اصلا برام باور نشدني بود كه ياد گرفتي  و خيلي خوشحال شدم  و راستي تا براي بابايي سيد هم سوره ات خوندي بابايي حسابي ذوق كرد و بهت يك ماشين كوچولوي آتش نشاني جايزه داد و تو هم حسابي شدي. قربونت برم خدا نگهدارت باشه و قران پشت و پناهت.  
17 مرداد 1395

حالم خيلي بده

سلام عزيز دلم  آخ نمي دوني چه قدر حالم بده  و بدي بيشترش هم به خاطر بالاتكليفي سر تولد توئه . هميشه از يك ماه مونده به تولد همه چيزم جور و حتي منوي غذام هم حاضر بود و مي دونستم كامل بايد چي كار كنم  اما الان ................ هفته پيش آخر تصميماتمون رو با بابا براي نحوه برگزاري جشن تولدت نهايي كرديم و خوشحال بودم كه مي دونم ديگه مي خوام چي كار كنم و داشتم برنامه ريزي ميكردم كه با محدودين وقتي كه دارم چه جور به همه كارها برسم كهههههههههههههههههههههههههههه باز يك اتفاق جديد افتاد  پنج شنبه مهمون خاله منا اينا رفتيم پارك چيتگر كه عمو برامون مرغ پيتي درست كنه و خدايي خيلي عالي بود و خيلي خوش گذشت ولي امان از شيطن...
11 مرداد 1395

سفر به چمخاله

سلام جون مامان  باز هم خدا قسمت كرد و دور همي يه سفر ديگه رفتيم  اين بار دوتا جا گرفتيم و سپردم كه اتاق هم نزديك هم باشه  همراه ما باباسيد و مامان جون اومدن و همراه بابا غلام اينا هم عمو داود و خانواده اش اومدن هواي شمال خيلي گرم بود ولي تا دلت بخواد عصرا حدود ساعت 6ونيم مي رفتيم دريا آب بازي تا دم غروب كه هوا تاريك بشه  كه البته تو و نوشاد اول لب آب كنار مامان فريده شن بازي مي كرديد و آخر سر مي يومديد تو آب  سفر خيلي خوبي بود  خيلي خوش گذشت  خدايا ازت ممنونم به خاطر سلامتي كه بهمون دادي و با خاطر اين كنار هم بودنا
1 مرداد 1395
1